گلویش را اصف میکند: اهم اهم اهوم:/(بلند گو را برمیدارد)
ملت !ملت . لت . لت . لت (اکو ی صداس :|)
پینکی مین قاتل نی>:|
به جان عمم راس میگم:/
داستان ازین قراره:
روزی دختر میرزا قلم دار اومد لب بوم قالیچه ت داد:/
شوخی کردم -____-
روزی توایلایت و دوستانش تصمیم میگیرن برن پیکنیک
کل پونی ها هم طبق معمول براشون شعر میخوننو دس میزنن(سم:/)
ولی پینکی خونه بوده و هیچ کس متوجه حضور اون نشده .
پینکی از پنجره با شوق نگاشون میکنه ولی میبینه انا اصن متوجهش نشدنپینکی دلش میشکنه
و یه شعر بسیار زیبایی میخونه که تو اپارت هس*-----*
بعدش موهاش یهو صاف میشن و یه کینه تو دلش میمونه
اینکه برای اونا مهم نبود
و تصمیم میگیره کسی رو دوس نداشته باشه(به غیر من :| و اسی -.-)
خلاصه که اون کینه ازش پینکی مین میسازه!
اون قبلن هم متوجه این شده بود ولی الکی میخندید!
تو درونش رو نگاه کنید!
(این داستانو من تو اپارت دیدم و به نظرم درسه:/)
اینم پینکی ی دل شکسته ی من^^:
اون لحظه که پنجره رو میبینه
زری فدات شه مین ^^
الهی قربونش برم^.^
اصن ازین پس>:|
من پینکی مینو بعد اسی جان دوس دارم>:|
و تمام.
هیچکی دوسش نداره من دوسش دارم>:/
اصن عکس پروفایلمو پینکی مین میکنم>:)
خوب اینم عسق من:/
بای^^
درباره این سایت